بچه ها خسته بودند و من خجالت می کشیدم به آنها بگویم که بروند نگهبانی بدهند دیگر توانی برایشان نمانده بود . ناچار سوار ماشین شدیم و به آتش نشانی رفتیم همیشه عده ای از بچه های شهر در آنجا بودند و گاهی پیش می آمد که از آنها نیرو می گرفتیم . به محض پیاده شدن ، شهردار شهر ، برادرم و سید را دیدم که نشسته بودند . جریان را به آنها گفتم . گفتند نیرو نداریم . با نگرانی و التهاب به مدرسه برگشتم تا شاید نیرویی جمع کنم . اما ای کاش به مدرسه نرسیده بودم . مدرسه صحرای کربلا شده بود و بچه ها در خون می غلطیدند . همان بچه هایی که ان روز لشکر زرهی عراق را آنچنان شجاعانه از شهر بیرون کرده بودند . نمی توانستم باور کنم . باز هم خیانت ! ستون پنجم مقر بچه ها را به دشمن گزارش کرده بود و عراقیها همان شب – ساعت 9/5 – مدرسه را زیر آتش سنگین گرفته بودند . حتی یک نفر هم سالم نمانده بود .بچه ها زخمی و خون آلود در گوشه و کنار افتاده بودند و ناله می کردند .
« در کوچه های خرمشهر »